فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دخترم فاطمه

جشن

انروز من با مامانی و مامان جون رفتم جشن میلاد امام زمان . اول رفتم تو کلاس نقاشی و یک نقاشی خوشکل کشیدم . بعد هم دور تا دور سالن می دویدم .یکدفعه دیدم خاله زهرا با فائزه خانم و فاطمه خانم هم اومدن . خیلی خوشحال شدم و حسابی بازی کردیم ولی جشن زود تموم شد . موقع بیرون رفتن از سالن تو گوش هم گفتیم دستامون رو محکم به هم بدیم تا مامانامون نتونن مارو جدا کنن . کنار ماشین که رسیدیم مامانا هر کاری کردن نتونستند مارو سوار ماشین کنند و تصمیم گرفتن ببرن ما سه تا رو پارک . خیلی خوش گذشت . بعد هم با هم رفتیم رستوران .ما سیب زمینی سرخ کرده و ساندویچ خوردیم . آخرشم با گریه سوار ماشین شدیم . مامانامون میگفتند ساعت دوازده و نیمه و دیر شده ول...
22 تير 1391

بدون عنوان

وقتی که ... وقتی که قلب‌هایمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود، وقتی نمیتوانیم‌   اشک هایمان   ‌را پشت‌ پلك‌هایمان‌ مخفی كنیم‌   و   بغض هایمان   ‌پشت‌ سر هم‌ میشكند ... وقتی احساس‌ میكنیم بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است و رنج‌ها بیشتر از   صبرمان   ... وقتی   امیدها   ته‌ میكشد و   انتظارها   به‌ سر نمیرسد ... وقتی   طاقتمان   تمام‌ میشود و تحمل مان‌ هیچ ... آن‌ وقت&zw...
1 تير 1391
1